tafakor90

salam khoshhal misham ba man bashin va jadedtaren haro begem

 
 
 
 
 
 

 

 هدف دخترها و پسرها از ادامه تحصیل! (طنز تصویری) ، www.irannaz.com
 
 
------------------------------------------------------------------------------------------------
 
هدف دخترها و پسرها از ادامه تحصیل! (طنز تصویری) ، www.irannaz.com
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:36 توسط | |

 

*همیشه از نام خانوادگی شما استفاده می شود.

*مدت زمان مکالمه تلفنی شما حداکثر 30 ثانیه است.

*برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.

*در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز می کنید.

*دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.

*لازم نیست کیفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبال تان بکشید.

*ظرف مدت 10 دقیقه می توانید حمام کنید و برای رفتن به مهمانی آماده شوید.

*هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید از خانه بیرون بروید و هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید برگردید.

*همکاران تان نمی توانند اشک شما را در بیاورند.

*اگر در 34 سالگی هنوز مجردید، احدی به شما ایراد نمی گیرد.

*رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبیعی است.

*با یک دسته گل می توانید بسیاری از مشکلات احتمالی را حل کنید.

*وقتی مهمان به خانه شما می آید لازم نیست اتاق را مرتب کنید.

*بدون هدیه می توانید به دیدن تمام اقوام و دوستان تان بروید.

*می توانید آرزوی هر پست و مقامی را داشته باشید.

*حداقل 20 راه برای بازکردن در هر بطری نوشابه داخلی یا خارجی بلد هستید.

*ضرورتی ندارد روز تولد دوستان تان را به خاطر داشته باشید.
نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:29 توسط zarirazmekar| |

 

همه ما سوتی می دهیم، ردخور ندارد، سوتی های بدی هم می دهیم. اما صدایش را درنمی آوریم. با این حال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم.

پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می تواند گاف یا هر کار، باور و فکر خنده داری با شد که وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد.


*
*اعتراف می کنم تا قبل از رحلت استیو جابز اونو نمی شناختم، ولی الان از بابام بیشتر می شناسمش!

**اعتراف می کنم که دبیرستان که بودیم یه ورق قرص پیدا کردم دادم بچه های کلاس واسه تقویت حافظه شون! کلی برای همه شون مشکلات گوارشی حاد پیش اومد!

**اعتراف می کنم هر وقت میرم توی بانک قبل از اینکه ببینم چی کار دارم و برم نوبت بگیرم، سریع با یه نگاه تمام دوربین های بانک رو چک می کنم و سیستم امنیتی بانک رو اسکن می کنم و روش های سرقت از اون بانک رو آنالیز می کنم. بعد دقیقا همون موقع به ذهنم می رسه اگر واقعا کسی توی بانک بتونه اون ابر بالای کله ام رو ببینه ممکنه دستگیرم کنن، بعدش هم زود به خودم میام!

**اعتراف می کنم بعضی وقت ها که 5 دقیقه زودتر از آلارم گوشی بیدار می شم و خاموشش می کنم. احساس می کنم بمب خنثی کردم.

**اعتراف می کنم اولین روزی که رفتم دانشگاه نیم ساعت تو حیاط نشسته بودم تا زنگ رو بزنن که برم سر کلاس!!!

**اعتراف می کنم
می خواستم دیوار رو سوراخ کنم. مطمئن نبودم از زیره جایی که می خوام سوراخ کنم سیم برق رد شده یا نه. محض احتیاط فیوز برق رو قطع کردم که برق نگیرتم.... بعد از اینکه دریل روشن نشد کلی غصه خوردم که سوخته!

**اعتراف می کنم بچه که بودم یه وانت مزدا داشتیم خفن. شب جمعه ها 20 نفر فک و فامیل می ریختیم پشتش با فرش و زنبیل و قابلمه می رفتیم پارک ملت بدمینتون بازی می کردیم. الان بکشی هیچ کدوم از اون 20 نفر جلوی وانتم نمی شینیم، چه برسه به عقبش.

**اعتراف می کنممی خوام یه بانک رو بزنم بعدش برم دور دنیا رو بگردم.

**اعتراف می کنم در عین سادگی خیلی خورده شیشه دارم.

**اعتراف می کنم که اولین بار که چت کردم اشتباهی فکر می کردم چت روم در حقیقت یه نفره و هرچی تو چت روم نوشته می شه اون می نویسه. تعجبم هم از این بود که چطور اینقدر سریع فونت ها و سایزشون رو تغییر میده. من هم عین جن هرچی به ذهنم می رسید می نوشتم. تازه جالب اینجا بود که چت روم آمریکایی بود!

**اعتراف می کنم که یه شب عجله داشتم می خواستم برم مهمونی. یک دفعه برق رفت. من با سرعت رفتم دم پنجره که با نور مهتاب پیرهنم رو بذارم توی شلوارم. گذاشتم و با سرعت برگشتم که برم. یک هو یه چیزی شلوارمو کشید و ول کرد. برگشتم دیدم پرده با جاش کنده شد. نگو پرده رو هم با پیرهنم گذاشته بودم توی شلوارم. به خدا جدی می گم!

**اعتراف می کنم یکی از جوجه هام رو توی خوابگاه با دستای خودم کشتم!

**اعتراف می کنم وقتی بچه بودم با داداش کوچیکم لج بودم. اسمش رو با خودکار یا مداد روی دیوار نوشتم. اینطوری: «یادگاری از احمد.» من اون موقع کلاس دوم دبستان و احمد مدرسه نمی رفت. بعد هم نفس نفس زنان رفتم پیش مادرم و گفتم: مامان مامان، این احمد اسمش رو روی دیوار نوشته... می خواستم مامانم دعواش کنه یا حتی کتکش بزنه، اما عقلم نمی رسید که داداشم سواد نوشتن نداره!
نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:28 توسط zarirazmekar| |

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد
به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن
 
میوه کارد تیزی طلب کرد اما
در حین بریدن میوه انگشتش را برید،
وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید
تمام

ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:28 توسط zarirazmekar| |

 





 



 
پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ...

راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت:

"این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه"

بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:

" اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛

وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن!"

.

شش؛ پنج؛ چهار ...

دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:

"سارا! بیا داره سبز می شه!"

سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:"

این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه!"

دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...

راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.

و همه به دنبال یک لقمه نان...
نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:40 توسط zarirazmekar| |

 

با تمام قدرتم

برای لذت دل ها خود را

به دیوار زمین میکوبم تو به تقلید

من در نیا، برای شادی قلب ها خود را

آرام به فرش دل ها بنشان نه به سنگ فرش دنیا
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1398برچسب:,ساعت 9:20 توسط zarirazmekar| |

 
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:20 توسط zarirazmekar| |

 

اینم شیرین کاری حاج آقا قبل خواب
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:30 توسط zarirazmekar| |

 

هر وقت در خیانت و فریب دادن کسى موفق شدى،

به این فکرنکن که اون چقدر احمق بوده،

به این فکرکن که اون چقدر به تواعتماد داشته ... !
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط zarirazmekar| |

 

 

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه خاطرش اینه که: من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار «پرو» لباس داره...

ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!

بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد... حالا متناسب رنگ لباس، آرایش صورتش رو تعیین می کنه... اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش کم داره رو تهیه می کنه... حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه...

البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامش حفظ بکنه...

یه رژیمی هم برای پوست اش می گیره...! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم!

ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی (اینا دستور غذا نیستا!) گرفته تا لیموترش

خوب، روز موعد فرا می رسه!

ساعت 8 صبح از خواب بیدار می شه (انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم... بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون... (البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره... که تا ساعت 11 در حمام تشریف دره!)

بعد از ناهار...!

لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعدازظهر...

توی آرایشگاه کلی نظرخواهی می کنه از اینو اون که چی کار بهترتره، هرچی هم ژورنال زیبایی هست رو می گرده آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!!

ساعت 3 می رسه خونه...

بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره (که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!

ساعت 8 عروسی شروع می شه... یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!

عروسی رفتن پسرها


اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمی کنه!!

روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه... خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!

ساعت 6 بعدازظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله.. عروسی دعوتیم...!

بعد از خبردارشدن انگار که برق گرفته باشتش...! می پره تو حموم...

توی حموم از هولش، صورتشم می بره...! (بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)

صورتش رو اصلاح کرده، نکرده (نصف بیشتر موهارو تو صورتش جا می زاره!!) از حموم می یاد بیرون...

ساعت 6:30 بعد از ظهره... هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه،رسمی باشه یا اسپرت...!

تازه یادش می افته که پیرهنش رو که الان خیلی به اون شلوارش می یابد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!

کلی فحش و بده و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیراهنش که توی کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و چرا از علم غیبشون استفاده نکردن که بدونن شلوارش نیاز به دوختن داره...!

خلاصه... بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه (البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و برادر هم دستبرد می زنه!!)

ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیرتر از این به عروسی نمی رسه

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:5 توسط zarirazmekar| |

 

دیدید
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﺶ
ﮐﻦ ﺑﺰﺍﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ
ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﮕﻮ ﻣﺎ
ﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
.
 
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:49 توسط zarirazmekar| |

 

هر وقت من يك كار خوب مي كنم

 مامانم به من مي گويد بزرگ كه

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:58 توسط zarirazmekar| |

جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني

 سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.

پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا

کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:54 توسط zarirazmekar| |

مامان

- بعله ؟

- من می خوام به دنیا بیام …

- باشه .

- مامان

- بعله ؟

- من شیر می خوام

- باشه


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:35 توسط zarirazmekar| |

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 9:1 توسط zarirazmekar| |

دخترا تو حموم:
 
نیم ساعت تو وانه شیر میخوابن
 
صابونه مخصوص
 
شامپو بدن مخصوص
 
شامپو سر مخصوص
 
تازه 2ساعت موهاشونو میشورن تا
 
یوقت مواد شیمیایی لای
 
موهاشون نمونه

حالا ما پسرا:
 
اول میریم تو
 
سوراخه چاهه حمومو نشونه میگیریم,
 
 
میشاشیم,صاف میره اون
 
تو,احساسه غرور میکنیم
 
میریم زیره دوش یدونه می گوزیم
 
.صداش تو حموم میپیچه,کلی
 
میخندیم
 
بعد 2 دقیقه دوباره میخندیم,میدونید چرا؟
 
چون بوش رسیده به دماغمون
5
دقیقه خودمونو میشوریمو , آبکش میکنیم
 
نیم ساعت زیره دوش بیخودی فکر میکنیم
 
صفایه هرچی پسره!
نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 8:59 توسط zarirazmekar| |

چه فرقــــی میکنه ساعت چند باشه؟ ۳؟ ۴؟ ۱۲؟!!

وقتی کسی که باید باشه،

نباشــــه....

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 9:45 توسط zarirazmekar| |

راننده ایرانی در فرانسه
یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده…
لذا به عادت دیرینه ی ایرانی ها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب،شروع میکنه به برگشتن به عقب!

اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه…، پلیس میاد و اول با راننده ی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه:ما باید این آقا رو بازداشت کنیم، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما تو اتوبان داشتی دنده عقب میرفتی!!!
نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط zarirazmekar| |


اگر متوجه مهربانی ِ ناگهانی ، گُل خریدن ، ظرف شستن و ...
از جانب شوهر خود شدید ، فریب نخورید !

آنهـا در کمین کادوی روز مرد نشسته اند !!!


* انجمن زنان باهـوش *

نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:31 توسط zarirazmekar| |


Power By: LoxBlog.Com